مطالب و تصاویر زیبا
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد.
بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز
غرور چیزی نبود.
جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده
بودم، فریب. دستم را
روی قلبم گذاشتم،.نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا
گذاشته.ام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم.
می.خواستم یقه نامردش را بگیرم.
عبادت دروغی.اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.
به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه
کردم. اشک.هایم که تمام شد،.بلند شدم.
بلند شدم تا بی.دلی.ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را. و
همان.جا
بی.اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا
شده بود
نظرات شما عزیزان:
Design By : Susa Theme |