سوسا وب تولز - ابزار رایگان وبلاگ
اشک ها و لبخندها


اشک ها و لبخندها

مطالب و تصاویر زیبا

 

  تقدیم به همه دوستان عزیزم

 

 

نوشته شده در سه شنبه 19 ارديبهشت 1398برچسب:,ساعت توسط Raha| |

 
نه تو می مانی و نه اندوه
 

 
 
و نه هیچ یک از مردم این آبادی...

 
 
به حباب نگران لب یک رود قسم،
 
 
 
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
 
 
 
 
غصه هم می گذرد،
 
 
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
 
 
 
لحظه ها عریانند.

 

 
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:,ساعت توسط Raha| |

 

سه چیز در زندگی هیچگاه باز نمی گردند:

زمان، کلمات و موقعیت ها.

سه چیز در زندگی هیچگاه نباید از دست بروند:


آرامش، امید و صداقت.

سه چیز در زندگی هیچگاه قطعی نیستند:

رؤیا ها ، موفقیت و شانس.

سه چیز در زندگی از با ارزش ترین ها هستند:


عشق، اعتماد به نفس و دوستان

 

نوشته شده در دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:,ساعت توسط Raha| |

 


 
داريـــم جايي زندگي ميکنيم که
 
 
 
هـــرزگي مــُـد ؛ بي آبرويـــي کـــلاس ؛ مستي و دود تفريـــح .
 
 
 
دزد بودن و لـــاشخوري و گـــرگ بودن رمز موفقيت .

وقتي به اينا فکر مي کني جهنم همچين جاي بديم نيست...
 
 
 
تمام محبت خود را به يك باره براي دوستت
 
ظاهر مكن؛

زيرا هر وقت اندك تغييري مشاهده كرد
 
تو را دشمن مي پندارد.

 

نوشته شده در دو شنبه 15 خرداد 1391برچسب:,ساعت توسط Raha| |

همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند...
 
 
به جز مداد سفید...
 
 

 
هیچ کسی به او کار نمی داد...همه می گفتند:
 
{تو به هیچ دردی نمی خوری}...
 
 

 
یک شب که مداد رنگی ها...توی سیاهی کاغذ گم شده بودند
 
...مداد سفید تا صبح کار کرد...ماه کشید...
 
 

مهتاب کشید...و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد

 

...صبح توی جعبه ی مداد رنگی...جای خالی او...

 

با هیچ رنگی پر نشد

 

نوشته شده در جمعه 5 خرداد 1391برچسب:,ساعت توسط Raha| |

 

 

دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛

 

 

فریب می.فروخت.

 

 

مردم دورش جمع شده. بودند،. هیاهو می.کردند و هول می.زدند و
 
بیشتر می.خواستند.

 

 
 

توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،.دروغ و خیانت،.
 
جاه.طلبی و ... هر کس

 

 
 

چیزی می.خرید و در ازایش چیزی می.داد

 

 

. بعضی.ها تکه.ای از قلبشان را می.دادند و بعضی. پاره.ای از
 
روحشان را. بعضی.ها ایمانشان را می.دادند و بعضی آزادگیشان را.
 

 

 
 

شیطان می.خندید و دهانش بوی گند جهنم می.داد. حالم را به هم می.زد.
 
دلم می.خواست

 

 
 

همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.

 

 


انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی
 
ندارم،.فقط گوشه.ای

 

 
 

بساطم را پهن کرده.ام و آرام نجوا می.کنم. نه قیل و قال می.کنم و نه
 
کسی را مجبور می.کنم چیزی از من بخرد.

 

 
 

می.بینی! آدم.ها خودشان دور من جمع شده.اند. جوابش را ندادم.
 
آن وقت سرش را

 

 
 

نزدیک.تر آورد و گفت.: البته تو با اینها فرق می.کنی.تو زیرکی و
 
مومن. زیرکی و

 

 
 

ایمان، آدم را نجات می.دهد. اینها ساده.اند و گرسنه. به جای هر
 
چیزی فریب

 

 
 

می.خورند. از شیطان بدم می.آمد. حرف.هایش اما شیرین بود.

 

 
 

گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعت.ها کنار
 
بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه.ای عبادت افتاد که لا به لای
 
چیز.های دیگر بود.

 

 
 

دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.



با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد.

 

بگذار یک بار هم او فریب بخورد.

 

 

 

به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز

 

غرور چیزی نبود.

 

 

جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده

 

بودم، فریب. دستم را

 

 

روی قلبم گذاشتم،.نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا

گذاشته.ام.

 

 

تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم.

 

می.خواستم یقه نامردش را بگیرم.

 

 

عبادت دروغی.اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم.

 

 

به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه

 

کردم. اشک.هایم که تمام شد،.بلند شدم.

 

 

بلند شدم تا بی.دلی.ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را. و

 

همان.جا

 

 

 

بی.اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا

شده بود

 

 

نوشته شده در جمعه 5 خرداد 1391برچسب:,ساعت توسط Raha| |

اگرتوزندگيت يكي ازسيمهاي سازت پاره شد


آهنگ زندگي راطوري ادامه بده كه هيچكس ندونه به توچي گذشت

 

نوشته شده در پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:,ساعت توسط Raha| |

آن گاه که نمادی از امید

در فنجان قهوه ات نمی بینی

و آن گاه که در طالع این ماهت نیز

خبری از معجزه نیست.

بدان که خداوند همه چیز را به دست خودت سپرده

تا بهترین ها را به ارمغان آوری!!!

 

نوشته شده در پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:,ساعت توسط Raha| |

دلم گرم خداوندیست که با دستان من گندم برای یا کریم خانه میریزد

چه بخشنده خدای عاشقی دارم!!!

که میخواهد مرا با آنکه میداند گنه کارم!

دلم گرم است....میدانم بدون لطف او تنهای تنهایم....

برایت من خدا را آرزو دارم....

بیا امشب در شب آرزوها برای همدیگر آرزوهای خوب کنیم...

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:,ساعت توسط Raha| |


لازم است گاهی از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی ببینی باز هم می.خواهی به

آن خانه برگردی یا نه ؟!


لازم است گاهی از مسجد ، کلیسا و ... بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت

چه میبینی ترس یا حقیقت ؟!


لازم است گاهی از ساختمان اداره بیرون بیایی ، فکر کنی که چقدر شبیه آرزوهای

نوجوانیت است ؟


لازم است گاهی درختی ، گلی را آب بدهی ، حیوانی را نوازش کنی ، غذا بدهی

ببینی هنوز از طبیعت چیزی در وجودت هست یا نه ؟!


لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی ، گوگل و ایمیل و فلان و بهمان را بی.خیال

شوی ، با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی

زندگی فقط همین آهن.پاره.ی برقی است یا نه ؟!

 


لازم است گاهی بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج ، تا ببینی در

تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده ؟!


لازم است گاهی عیسی باشی ، ایوب باشی ، انسان باشی ببینی می.شود یا

نه ؟!


و بالاخره

لازم است گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری واز خود

بپرسی که سالها سپری شد تا آن بشوم که اکنون هستم... آیا ارزشش را داشت

...؟!

 

نوشته شده در چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:,ساعت توسط Raha| |


Design By : Susa Theme

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد